سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر بختیارى را بخت برگشتنى است ، و آنچه برگشت پندارى نبوده و نیست . [نهج البلاغه]
 
شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:36 عصر

نام: محمد، احمد، محمود
مقام: خاتم الانبیاء
لقب: مصطفی، حبیب الله و رسول الله. حضرت محمد(ص) دارای 103 لقب است.
کنیه: ابوالقاسم و ابوابراهیم. حضرت محمد دارای 9 کنیه است.
نام پدر: عبدالله
نام مادر: آمنه
تاریخ تولد: 17 ربیع الاول عام الفیل
محل تولد: مکّه
ساعت تولد: طلوع فجر
روز تولد: جمعه
فرزندان پیغمبر: قاسم، عبدالله، ابراهیم، زینب، ام کلثوم، رقیه، فاطمه.  بجز ابراهیم همه فرزندان از خدیجه بودند و در مکه به دنیا آمدند.
مدت عمر 63 سال
مدت نبوت: 23 سال
محل دفن: مدینه
نَسَب: نسب پدری ایشان محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدالمناف که نسب ایشان به اسماعیل بن ابراهیم می رسد و از طرف مادر به آمنه بنت وهب بن مناف بن زهره بن کلاب می رسد



بر محمد و آل محمد صلوات




شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:33 عصر

دستور ختم صلوات .:


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْصلوات بر محمد و آل محمد


براى برآورده شدن حاجات و اداى دین و رسیدن به مطالب ختم صلوات مجرب است که چهارنوع آن ذکر می شود .


نوع اول ؛ آن است که اگر کسى حاجتى داشته باشد به دل مى گذارند یا به زبان مى گوید: که چنان حاجتم تا فلان مدت برآورده شود، چهارده هزار صلوات بفرستیم و هر هزارى براى یکى از ائمه - علیه السلام - هدیه باشد و چنان چه حاجت برآورده شد وفا کند.
نوع دوم ؛ روزى هزاربار صلوات بفرستد و هر هزارتا را براى یکى از ائمه - علیه السلام - هدیه کند دربین یا در پایان حاجت روا شود.
نوع سوم ؛ روزى هزاربار صلوات بفرستد، تا دوماه پى در پى چون ماه تمام شود آن مطلب ان شاءالله برآورده شود.
نوع چهارم : براى قضاى حاجت و اداى دین مجرب است ، از شب جمعه شروع کند تا دو هفته و در هر شب ، نصف شب بخواند.
شب اول غسل کند و سایر شب ها ضرورى نیست . شب جمعه ؛ اللهم صل على محمد و آل محمد، هزاربار.
شب شنبه ؛ اللهم صل على امیرالمؤ منین .
شب یکشنبه ؛ اللهم صل على فاطمه الزهراء.
شب دوشنبه ؛ اللهم صل على الحسن .
شب سه شنبه ؛ اللهم صل على الحسین .
شب چهارشنبه ؛ اللهم صل على على بن الحسین .
شب پنج شنبه ؛ اللهم صل على محمد بن على .
شب جمعه ؛ اللهم صل على جعفر بن محمد.
شب شنبه ؛ اللهم صل على موسى بن جعفر.
شب یکشنبه ؛ اللهم صل على على بن موسى .
شب دوشنبه ؛ اللهم صل على محمد بن على .
شب سه شنبه ؛ اللهم صل على على بن محمد.
شب چهارشنبه ؛ اللهم صل على حسن بن على .
شب پنج شنبه ؛ اللهم صل على حجة بن الحسن .
شب جمعه سوم ؛ اللهم صل على العباس الشهید.
ان شاءالله برآورده مى شود و هرشب باید هزاربار این صلوات را بگوید.

 

 

 



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


کسى که مى خواهد صلوات بفرستد براى معصومین یا براى رفع حوایج و یا براى رفتگان خودش ، یا دیگرى به صورت زیر مى تواند عمل کند:
اول ؛ به عدد صلوات که 14 حرف است ، مى تواند صلوات بفرستد.
دوم ؛ به عدد صلوات که 557 مى باشد مى تواند صلوات بفرستد.
سوم ؛ اگر مى خواهید به ساحت یکى از معصومین صلوات بفرستد، مى تواند به عدد نام آن بزرگوار صلوات بفرستد، مثلا اگر مى خواهد به ساخت امام حسین - علیه السلام - صلوات بفرستد، باید 128 مرتبه که عدد نام آن بزرگوار است صلوات بفرستد.
چهارم ؛ اگر براى برآورده شدن حوایج و رفع گرفتارى ها و هموم و غموم باشد چون تعداد مشخص نیست ؛ باید به عدد نام مبارک رسول الله - صلى الله علیه و آله - یا به نام حضرت على - علیه السلام - صلوات فرستاد.
پنجم ؛ اگر براى شادى روح یکى از رفتگان باشد، باید به عدد نام آن شخص ‍ (متوفى ) هدیه فرستاد.

 


شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:33 عصر
دستور ختم صلوات .:

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْصلوات بر محمد و آل محمد


براى برآورده شدن حاجات و اداى دین و رسیدن به مطالب ختم صلوات مجرب است که چهارنوع آن ذکر می شود .


نوع اول ؛ آن است که اگر کسى حاجتى داشته باشد به دل مى گذارند یا به زبان مى گوید: که چنان حاجتم تا فلان مدت برآورده شود، چهارده هزار صلوات بفرستیم و هر هزارى براى یکى از ائمه - علیه السلام - هدیه باشد و چنان چه حاجت برآورده شد وفا کند.
نوع دوم ؛ روزى هزاربار صلوات بفرستد و هر هزارتا را براى یکى از ائمه - علیه السلام - هدیه کند دربین یا در پایان حاجت روا شود.
نوع سوم ؛ روزى هزاربار صلوات بفرستد، تا دوماه پى در پى چون ماه تمام شود آن مطلب ان شاءالله برآورده شود.
نوع چهارم : براى قضاى حاجت و اداى دین مجرب است ، از شب جمعه شروع کند تا دو هفته و در هر شب ، نصف شب بخواند.
شب اول غسل کند و سایر شب ها ضرورى نیست . شب جمعه ؛ اللهم صل على محمد و آل محمد، هزاربار.
شب شنبه ؛ اللهم صل على امیرالمؤ منین .
شب یکشنبه ؛ اللهم صل على فاطمه الزهراء.
شب دوشنبه ؛ اللهم صل على الحسن .
شب سه شنبه ؛ اللهم صل على الحسین .
شب چهارشنبه ؛ اللهم صل على على بن الحسین .
شب پنج شنبه ؛ اللهم صل على محمد بن على .
شب جمعه ؛ اللهم صل على جعفر بن محمد.
شب شنبه ؛ اللهم صل على موسى بن جعفر.
شب یکشنبه ؛ اللهم صل على على بن موسى .
شب دوشنبه ؛ اللهم صل على محمد بن على .
شب سه شنبه ؛ اللهم صل على على بن محمد.
شب چهارشنبه ؛ اللهم صل على حسن بن على .
شب پنج شنبه ؛ اللهم صل على حجة بن الحسن .
شب جمعه سوم ؛ اللهم صل على العباس الشهید.
ان شاءالله برآورده مى شود و هرشب باید هزاربار این صلوات را بگوید.


 



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


کسى که مى خواهد صلوات بفرستد براى معصومین یا براى رفع حوایج و یا براى رفتگان خودش ، یا دیگرى به صورت زیر مى تواند عمل کند:
اول ؛ به عدد صلوات که 14 حرف است ، مى تواند صلوات بفرستد.
دوم ؛ به عدد صلوات که 557 مى باشد مى تواند صلوات بفرستد.
سوم ؛ اگر مى خواهید به ساحت یکى از معصومین صلوات بفرستد، مى تواند به عدد نام آن بزرگوار صلوات بفرستد، مثلا اگر مى خواهد به ساخت امام حسین - علیه السلام - صلوات بفرستد، باید 128 مرتبه که عدد نام آن بزرگوار است صلوات بفرستد.
چهارم ؛ اگر براى برآورده شدن حوایج و رفع گرفتارى ها و هموم و غموم باشد چون تعداد مشخص نیست ؛ باید به عدد نام مبارک رسول الله - صلى الله علیه و آله - یا به نام حضرت على - علیه السلام - صلوات فرستاد.
پنجم ؛ اگر براى شادى روح یکى از رفتگان باشد، باید به عدد نام آن شخص ‍ (متوفى ) هدیه فرستاد.



شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:31 عصر

  • مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری

    من بنــده عــاصیم رضای تو کجاست
    تــاریک دلم نــور و ضیـای تو کجاست

    ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
    آن بیع بود لطف و عطـای تو کجاست


    مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری - اثر استاد محمود فرشچیان
     






    ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی. جان ما را صفای خود ده و دل ما را هوای خود ده و چشم ما را ضیای خود ده و ما را آن ده که ما را آن به و مگذار به که و مه.
    الهی! عبدالله عمر بکاست، اما عذر نخواست.
    الهی! عذر ما بپذیر و بر عیب های ما مگیر.
    به نام آن خدایی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح است و سلام او در وقت صباح مؤمنان را صبوح است و ذکر او مرهم دل مجروح است و مهر او بلا نشینان را کشتی نوح است. ای جوانمرد درین راه مرد باش و در مردی فرد باش و با دل پردرد باش.
    الهی! خواندی تأخیر کردم. فرمودی تقصیر کردم.

    الهی! عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.

    الهی! اگر کار به گفتار است بر سر همه تاجم و اگر به کردار است به پشه و مور محتاجم.

    الهی! بیزارم از طاعتی که مرا به عجب آرد. مبارک معصیتی که مرا به عذر آرد.

    الهی! اگر بر دار کنی رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.

    الهی! گناه در جنب کرم تو زبون است، زیرا که کرم تو قدیم و گناه اکنون است.

    الهی! اگر عبدالله را بخواهی سوخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را و اگر بخواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را

    الهی! اگر یکبار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.

    الهی! همه از تو ترسند و عبدالله از خود زیرا که از تو همه نیک آید و از عبدالله بد.

    الهی! گفتی کریمم امید برآن تمام است. چون کرم تو در میان است نا امیدی حرام است.

    الهی! اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می نهادی می دانستی که چنینم.

    الهی! همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.

    الهی! اقرار کردم به مفلسی و هیچکسی. ای یگانه ای که از همه چیز مقدسی. چه شود اگر مفلسی را به فریاد رسی.

    الهی! اگر با تو نمی گویم افکار می شوم. چون با تو می گویم سبکبار می شوم.

    الهی! ترسانم از بدی خود بیامرز مرا به خوبی خود.

    الهی! بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن. پادشاها گریخته بودیم تو خواندی، ترسان بودیم بر خوان "لاتقنطوا ..." تو نشاندی.

    الهی! بر سر از خجالت گرد داریم و رخ از شرم گناه زرد داریم.

    الهی! اگر دوستی نکردیم، دشمنی هم نکردیم. اگر چه بر گناه مصریم بر یگانگی حضرت تو مقریم.

    الهی! در سر خمار تو داریم و در دل اسرار تو داریم و به زبان استغفار تو داریم.

    الهی! اگر گوییم ثنای تو گوییم و اگر جوییم رضای تو جوییم.

    الهی! بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن و به گناه روی ما را سیاه مکن.

    الهی! تقوایی ده که از دنیا ببریم، روحی ده که از عقبی برخوریم. یقینی ده که در آز بر ما باز نشود و قناعتی ده تا صعوه حرص ما باز نشود.

    الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم و بینایی ده تا در چاه نیفتیم. دست گیر که دستاویزی نداریم، بپذیر که پای گریزی نداریم.

    الهی! درگذر که بد کرده ایم و آزرم دار که آزرده ایم.

    الهی! مگوی که چه کرده ایم که دردا شویم و مگوی که چه آورده یی که رسوا شویم.

    الهی! توفیق ده تا در دین استوار شویم. عقبی ده تا از دنیا بیزار شویم. بر راه دار تا سرگردان نشویم.

    الهی! بیاموز تا سر دین بدانیم. برفروز تا در تاریکی نمانیم. تلقین کن تا آداب شرع بدانیم. توفیق ده تا خنگ طمع نرانیم. تو نواز که دیگران ندانند، تو ساز که دیگران نتوانند. همه را از خودپرستی رهایی ده. مه را به خود آشنایی ده. همه را از مکر شیطان نگاهدار. همه را از کید نفس آگاه دار.

    الهی! فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز. می نمایی که بخواه و می گویی که بپرهیز.

    الهی! گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

    الهی! عمر بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم. گفتی و فرمان نکردم. درماندم و درمان نکردم.

    الهی! تو ساز که ازین معلولان شفا نیاید، تو گشای که از این ملولان کاری نگشاید.

    الهی! به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار که بد پریشانیم.

    الهی! ظاهری داریم شوریده. باطنی داریم در خواب. سینه ای داریم پر آتش. دیده ای داریم پر آب. گاه در آتش سینه می سوزیم و گاه از آب چشم غرقاب.

    الهی! اگر نه با دوستان تو در رهم، آخر نه چون سگ اصحاب کهف بر درگهم. انتظار را طاقت باید و ما را نیست. صبر را فراغت باید و ما را نیست.
    الهی! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را و مران این بنده آموخته را ...



    شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:21 عصر

     

    گروه99

     

    پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست.

    روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید.

    پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »

    پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نشده است

    پادشاه با تعجب پرسید: «گروه 99 چیست؟»
    نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه 99 چیست؟»

    پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
    آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً 99 سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.

    آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
    تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!

    پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

    نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 در آمده است! اعضاى گروه 99 چنین افرادى هستند:
    آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.
    تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند.
    آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!
    این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد.
    آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند

     

     

     

     دستان دعا کننده

     

     

     

    در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
    یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
    آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
    وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.
    تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
    بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
    یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

     

    مهمان

     

    پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟
    ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست .
    نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت .
    نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
    شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
    در خواب به خدا گفت : خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟
    جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی...

     

     

     


    شنبه 89 تیر 5 , ساعت 11:18 عصر

    درسی بزرگ از یک کودک

    سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

    ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

    برادر خردسال اندکی تردید کرد و....

    سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

    در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

    نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

    پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود

    مهلت خدا برای زندگی

    یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

    در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....

    از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

    در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

    خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!"

     

     

     

     

    یک زندگی در خطر بود

    آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد. از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلن بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم.

    این کاری عجیب بود. شاید .....

    پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود. او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند! لباس هایش تمامن گلی شده بود. او آن  بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت.
    مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟ چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

    او پاسخ داد: یک زندگی در خطر بود.

     

    پیرمرد و سالک

    پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
    سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
    سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
    پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
    سالک گفت : نه
    پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...

    سالک گفت : ندانم
    پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
    سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
    پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
    سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
    پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
    سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
    پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیندپیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند
    سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
    پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشددختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست
    پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
    سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
    پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
    پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد سالک روزی دگر بماند
    پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
    سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
    پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
    سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
    پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
    سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
    پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
    سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
    پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
    سالک گفت : آری
    پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
    سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
    پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
    سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
    پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
    سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
    پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
    سالک گفت : همان کنم که تو گویی
    سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
    سالک گفت : چرا ؟مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
    سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
    مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
    سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
    پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی

     

     

     مهمان

     

    پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟
    ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست .
    نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت .
    نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
    شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
    در خواب به خدا گفت : خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟
    جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی...

     

     


    دوشنبه 89 خرداد 31 , ساعت 2:36 عصر

    یک عمر نشستم و اندیشه کردم در احوال آدمیان

    خسته که شدم حاصل عمر را بردم سر چهارراه گذاشتم به حراج

    خنده ها را سه جفت صد تومان، تمام شد

    لبخندها دانه ای یک نگاه، بردند سر دست

    گریه ها اما همه روی دستم ماندند

    زیر فی میدهم هزار تا به هیچ با یک عمر ضمانت و خدمات پس از فروش

    خریداری نیست؟

    خانم ها، آقایان، من دارم برای همیشه از اینجا میروم

    دل را هم اگر دل باشد اشانتیون میدهم روی گریه ها

    باز هم خریداری نیست؟!

    باشد، نخواستید، دل و گریه ها را توی جوی کنار خیابان ریختم.

    -دیگر به تو هم شک دارم، آخر دیروز یکی میگفت آن کلاغی هم که پرید از فراز سر ما، پرنده بود

    -مگر پرنده قار قار میکند؟

    -لابد میکند.

    تو از کلاغ کمتری؟!

    ______________________________________________________________________________________

    دوشنبه 89 خرداد 31 , ساعت 1:55 عصر
    یکی از بزرگترین ویژگیهای حضرت امام خمینی « رضوان الله تعالی علیه »  ساده زیستی ایشان بود, چیزی که کمتر در افرادی که به مقام بلند و منزلتی می رسند, وجود داشته و دارد. امام خمینی (ره) از ابتدا تا انتهای عمر پربرکتش, دست از ساده زیستی نکشید و همین امر یکی از عواملی بود که او را در مبارزه مستمر و وقفه ناپذیرش با استبداد و استعمار موفق ساخت. اصولا امام (ره) از همه قیود آزاد بود و همین وارستگی, همه خوف و بیم ها را از دل پاک او زدوده و از او قهرمانی بزرگ در عرصه معنویت ساخته بود. قید وبندهای مادی مانع از وارستگی روح انسان می شوند و آنگاه که روح در محاصره عوامل رشد انسان قرار گیرد, آزادگی معنای خود را از دست می دهد و چنین انسانی نمیتواند به مقامات بالای معنوی و هدایتگر برسد و فقط کسانی که بتوانند از این قید و بندها برهند که از این قید و بندها آزاد باشند.

    متاسفانه امروزه و در حالیکه در آستانه سیزدهمین سالگرد عروج ملکوتی آن عزیز دوران قرار داریم, طی چند سال اخیر شاهد تلاشهای گسترده ای از داخل و خارج برای تحریف آرمانها و ارزشهایی که حضرت امام از خود باقی گذاشته اند, هستیم. مسلما یکی از ارزشهای باقی مانده و آرمانی از آن امام عزیز, « ساده زیستی » و بی توجهی ایشان به امور دنیوی است. همان آرمانی که امروزه با سادگی هرچه تمامتر در جامعه رو به فراموشی است و علیرغم توصیه بزرگان دینی به توجه نشان دادن آحاد مردم , بویژه مسئولین مملکتی به این ویژگی حضرت امام, با اقبال چندانی مواجه
    نمی شود. برخی از افراد با اعمال خود, سیره روشن امام از جمله موضوع آرمانی « ساده زیستی » ایشان را نادیده میگیرند و تلاش دارند, راه را برای رسیدن خود به زندگیهای مرفه و تجملی هموار نمایند و آنچه در طول چند سال اخیر شاهد بوده ایم, حکایت از همین معنی دارد. متاسفانه رویکرد امروزین برخی از افراد جامعه که در میان آنان جمعی از مسئولین مملکتی نیز حضور دارند به سوی تجمل گرایی و لغزیدن در منجلاب زندگیهای مرفه, نارضایتی عمومی را در کشور بوجود آورده و قشر عظیمی از مردم عادی کشور که شاهد این نحوه از زندگیها هستند, فقر و تنگدستی خود را ناشی از همین رویکرد می دانند و بدرستی معتقدند چنانچه پولهای بادآورده ای که توسط این افراد, هزینه بسیاری از خوشگذرانیها و بریز و بپاش های بیهوده می شود در مسیر صحیح قرار داشت, آنان اکنون مجبور نبودند, با هزاران مشکل روبرو باشند. مسلما کسی که نتواند در مبارزه نفس خود با تجمل پرستی پیروز شود, نخواهد توانست در مقابل قلدریهای مستکبران و همچنین زرق و برق انواع و اقسام تطمیعها مقاومت نماید. حضرت امام, یکی از بهترین راهکارهای مبارزه با استکبار و ابرقدرتها را « ساده زیستن » می دانستند, بطوریکه می فرمودند: « اگر بخواهید بی خوف و هراس در مقابل باطل بایستید و از حق دفاع کنید و ابر قدرتان و سلاحهای پیشرفته آنان و شیاطین و توطئه های آنان در روح شما اثر نگذارد و شما را از میدان بدر نکند, خود را به « ساده زیستن » عادت دهید و از تعلق قلب به مال و منال و جاه و مقام بپرهیزید. مردان بزرگ که خدمتهای بزرگ برای ملتهای خود کرده اند, اکثرا « ساده زیست » و بی علاقه به زخارف دنیا بوده اند.. . چرا که با زندگانی اشرافی و مصرفی نمی توان ارزشهای انسانی و اسلامی را حفظ کرد » (1 ) سرتاسر زندگی حضرت امام, آمیخته با سادگی و قناعت و بی اعتنایی به دنیاپرستی بود و این شیوه چه در دوران جوانی و چه در سالهای بعد حتی در دوران تبعید و نیز پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران تا لحظه ارتحال ایشان ادامه داشت. این در حالی بود که آن بزرگوار اگر می خواست می توانست در بهترین رفاه و امکانات و خانه ها زندگی کند. درباره این نحوه زندگی, یاران و نزدیکان امام خاطرات فراوانی را نقل کرده اند, از جمله آنکه یکی از نزدیکان ایشان نقل می کند: « بیرونی منزل امام , یعنی اطاقی که شبها آقا تشریف می بردند آنجا, فرشهایش ناقص بود, یعنی قسمتی از اطاق خالی بود من خدمت امام عرض کردم که اجازه بدهید که یک فرش برای اینجا تهیه شود. فرمودند: « آن طرف هست » یعنی در اندرونی هست. عرض کردم: آنجا گلیم است, با اینجا جور در نمی آید. فرمودند: « مگر منزل صدر اعظم است » (2 ) این در حالیست که امروزه, برخی از مسئولین کشور, پولهایی را به عنوان کمک از دیگران دریافت می کنند که کمترین مبلغ آنها 100 میلیون تومان است , ولی با اینحال طوری رفتار می کنند که گویی پول خردی را جابجا کرده اند و هیچ اتفاقی نیافتاده است. در واقع هر کدام از این مبالغ که هیچگاه هم حساب و کتاب آن به جایی نرسیده است, می تواند زندگی صدها خانواده کم درآمد و بی سرپرست و فقیر و گرسنه این مملکت را از این رو به آن رو کند. حتی بسیاری از خانواده هایی که امروز سرپرستشان بیکار است با داشتن 500 هزار تومان از این پولها و سرمایه گذاری آن بر روی کارهای تولیدی , می توانند تا آخر عمر خود و خانواده شان را از لحاظ معاش روزمره بیمه نمایند, ولی نه تنها به آن دسترسی ندارند, بلکه شاهد برخی بذل و بخششهای بی حساب و کتاب اینچنینی نیز هستند و این مشاهده آنها از عدم وجود عدالت اجتماعی در توزیع ثروتها نارضایتی ها را مضاعف می کند. امام خمینی « ره » به معنای واقعی کلمه, ساده زیست بودند و براستی گفتار و کردار و رفتار و احوالش, تجسم افعال و اعمال اسلامی در جامعه امروز بود. ایشان به پیروی از ائمه دین, ساده می پوشید, ساده می خورد, ساده سخن می گفت ,ساده معاشرت می کرد و از همه مهمتر آنچه می گفت و آنچه عمل می کرد, با هم یکی بود. از این رو بود که مقام معظم رهبری در پیامی به مناسبت سالگرد ارتحال ایشان فرمودند: « افتخار نظام اسلامی آن است که امام عظیم الشانش تا پایان عمر در زی طلبگی زندگی کرد. » حضرت امام (ره) نه تنها در زندگی شخصی خود مقید به « ساده زیستن » بودند, بلکه در زندگی اجتماعی خود نیز اصل سادگی و بی آلایشی را رعایت می کردند و از هرگونه تشریفات زائد و خوی اشرافی گری ناراحت می شوند. ساده زیستی در بینش امام, مختص به یک قشر نبود, بلکه در نگرش آن عزیز دوران , همه اقشار جامعه اسلامی باید خود را به آن مقید کنند. امام معتقد بودند از آنجا که کارگزاران و مسئولان و رهبران جامعه نسبت به سایرین, مسئولیت بیشتری برعهده دارند, بنابراین باید نسبت به رعایت اصل « ساده زیستی, » متعهدتر باشند, تا بهتر بتوانند درد مردم محروم و مستضعف و طبقات پائین جامعه را لمس نمایند. در اندیشه امام, « ساده زیستی » بویژه برای کارگزاران نظام, امری دست نیافتنی نیست, بلکه بسیار هم تحقق پذیر است و به همین علت می بینیم که زندگانی بزرگانی چون شهیدان رجایی و باهنر را بعنوان نمونه های بارز « ساده زیستی » معرفی کرده اند. ایشان معتقد بود کسی که خوی کاخنشینی داشته باشد, درد کوخنشینان را نمی فهمد و تا کسی گرسنگی و محرومیت نکشیده باشد, هرگز نمی تواند حال و روز گرسنگان و بیچارگان جامعه را درک کند. حضرت امام (ره ) بارها توجه مسئولان را به فرهنگ « ساده زیستی » جلب کردند تا جائیکه فرمودند: « آن روزی که دولت ما توجه به کاخ پیدا کرد, آن روز است که باید ما فاتحه دولت و ملت را بخوانیم. آن روزی که رئیس جمهور ما خدای نخواسته از آن خوی کوخنشینی بیرون برود و به کاخنشینی توجه بکند, آن روز است که انحطاط برای خود و برای کسانیکه با او تماس دارند, پیدا می شود. آن روزی که مجلسیان خوی کاخ نشینی پیدا کنند خدای نخواسته و از این خوی ارزنده کوخنشینی بیرون بروند, آن روز است که ما برای این کشور باید فاتحه بخوانیم. ما در طول مشروطیت از این کاخنشین ها خیلی صدمه خوردیم, مجلس های ما مملو از کاخنشین بود.. . آن روزی که توجه اهل علم به دنیا شد و توجه به این شد که خانه داشته باشند چطور و زرق و برق دنیا خدای نخواسته در آنها تاثیر بکند, آن روز است که باید ما فاتحه اسلام را بخوانیم. . . آن روزی که زرق و برق دنیا پیدا بشود و شیطان در بین ما راه پیدا کند و راهنمای ما شیطان باشد, آن روز است که ابرقدرتها می توانند در ما تاثیر کنند و کشور ما را به تباهی بکشند. همیشه این کشور بواسطه این کاخنشینها تباهی داشته است. این سلاطین جور که همه تقریبا کاخنشین بودند, اینها به فکر مردم نمی توانستند باشند, احساس نمی توانستند بکنند فقر یعنی چه , احساس نمی توانستند بکنند بی خانمان یعنی چه .. . وقتی که کسی احساس نکند که فقر معنایش چیست گرسنگی معنایش چیست این نمی تواند به فکر گرسنه ها و بفکر مستمندان باشد. لکن آنهایی که در بین همین جامعه بزرگ شده اند و احساس کردند فقر چیست دیدند, چشیدند فقر را, احساس می کردند, ملموسشان بوده است که فقر یعنی چه, اینها می توانند به حال فقرا برسند. کوشش کنیم که این وضعیت در همه ما محفوظ باشد, در مجلس ما, در ارگانهای دولتی ما, . . . ( » 3 ) سخن گفتن از سیره امام (ره ,) خصوصا ویژگیهای آن عزیز و علی الخصوص ساده زیستی ایشان تمام ناشدنی است یاران و نزدیکان آن عزیز دوران خاطرات فراوانی در این مورد بیان داشته اند و همچنان نیز خاطراتی دارند که هنوز گفته نشده است. اما ای کاش ما نیز خود را اندکی به این سیره نزدیک می کردیم و با الگو قراردادن آن انسان وارسته که به تمام معنی کلمه یک انسان شایسته الهی بود, در راه سعادت و کمال راه می پیمودیم. خصوصا دولتمردان و کارگزاران کشور اسلامیمان می بایست همیشه زندگی ساده حضرت امام (ره) را نصب العین زندگی خود قرار دهند, تا به این وسیله انقلاب شکوهمند اسلامی در مسیر مستقیم و الهی خویش همچنان ثابت و استوار باقی مانده و به پیش رود. پاورقی: 1 کتاب آئین انقلاب اسلامی گزیده ای از اندیشه و آرا امام خمینی « ره » ص 174 2 روزنامه جمهوری اسلامی شماره 5292 76,6,23 ص 15 3 کتاب آئین انقلاب اسلامی گزیده ای از اندیشه آرا امام خمینی (ره) ص 366 .

     

     


    دوشنبه 89 خرداد 31 , ساعت 9:55 صبح


    سال دهم هجرت بود و پیامبر از آخرین سفر حج خود باز می گشت،
    گروه انبوهی که تعدادشان را تا صد و بیست هزار رقم زده اند او را بدرقه می کردند تا این که به پهنه بی آبی به نام غدیر خم رسیدند.
    نیم روز هیجدهم ذی الحجه بود که ناگهانپیک وحی بر رسول خدا صلی الله علیه و آله  نازل شد و از جانب خدا پیام آورده که:
    «ای رسول آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده به گوش مردم برسان و اگر چنین نکنی رسالت
    او را ابلاغ نکرده ای و خداوند تو را از گزند مردمان حفظ خواهد کرد»
    پیامبر دستور توقف دادند و همگان در آن بیابان بی آب و در زیر آفتاب سوزان صحرا فرود آمدند و منبری از جهاز شتران برای پیامبر ساختند و رسول خدا بر فراز آن رفته و روی به مردم کردند. ابتدا خدای را سپاس فرموده و از بدیهای نفس اماره به او پناه جست و فرمود: ای مردم بزودی من از میان شما رخت بر می بندم
    ، آنگاه می افزاید چه کسی بر مومنین در ارزیابی مصلحت ها و شناخت و تصرف در امور سزاوارتر است همه یک سخن می گویند خدا و پیامبر داناترند.


     رسول گرامی می فرماید: آیا من به شما از خودتان اولی و سزاوارتر نیستم و همگان یک صدا جواب می دهند که چرا چنین است. آنگاه فرمود:
    من دو چیز گرانبها در میان شما می گذارم یکی ثقل اکبر  که کتاب خداست و دیگری ثقل اصغر که اهل بیت منند. مردم، بر آنان پیشی نگیرید و از آنان عقب نمانید.
    آنگاه دست علی (ع) را در دست گرفت و آن قدر بالا برد که همگان او را در کنار رسول خدا دیدند و شناختند
    .


    غدیر


    سپس فرمود: خداوند مولای من و من مولای مؤمنان هستم و بر آنها از خودشان سزاوارترم. ای مردم هر کس که من مولا و رهبر اویم این علی هم مولا و رهبر اوست و این جمله را سه بار تکرار کرد و چنین ادامه داد: پروردگارا، دوستان علی را دوست بدار و دشمنان او را خوار. خدایا علی را محور حق قرار ده و سپس فرمود: لازم است حاضران این خبر را به غایبان برسانند. هنوز اجتماع به حال خود باقی بود که دوباره آهنگ روح بخش وحی گوش جان محمد صلی الله علیه و آله را نواخت که:‌
    «امروز دینتان را برایتان کامل نمودم و نعمت خود را بر شما به پایان رساندم و اسلام را به عنوان دین برایتان پسندیدم»
    و بدین سان علی (ع) از جانب خداوند برای جانشینی پیامبر (ص) برگزیده شد.




    لیست کل یادداشت های این وبلاگ